تقديم به خواهران مؤمنی كه ايمان در قلبشان مستقر گشته است، تقديم به خواهراني كه در ميان زرق و برقهای فريبنده سرگردانند، و تقديم به خواهران باسوادي كه ترفندهايي مانع از آگاهی آنان از راه خواهران نيك منششان در عصر حاضر گشته است، و تقديم به همه مادران و خواهراني كه حامل رسالتي بس مهم در جامعه مایند و ميخواهند آن را تمام و كمال در راستاي كسب رضايت پروردگارشان انجام دهند، و تقديم به همه امانتداران نسل ما و نسلهاي آينده، بدين ترتيب مثالهايي از خواهران مجاهد و دعوتگر در راه دعوت خود را بيان مي كنيم.
بدون شك از خودگذشتگي، بذر كوچكي است كه انسان با بذل و بخشش و محفوظ داشتن نفس خود به خاطر ديگران آن را ميكارد... و همانا كه قشر اندكي از زنان جامعه براي خود هدف و غايتي تعيين نموده و براي آن و به خاطر تحقق آن بدون وقفه مي كوشند.
زني در مقابله با سختيها
در ابتدا مايل هستيم كه از موقفي كه باعث شد او را به مرحلهايي كه فقط يك مرد توانا قادر به رسيدن به آن است برسد صحبت كنيم و اين موقف مواجه شدن با سختيها و توكلي نيك كردن بر خدا بود. از داستان نگارش "هنگامي كه خورشيد پنهان گشت" كه این کتاب يكي از كتابهاي مهمي است كه در برههي زماني بس حساس نوشته شد و آن در زمان عبدالناصر بود كه در مورد انسانيت در شكنجه دادن سخن گفته است، و فضل نجات اين كتاب از زندان جنگي و خارج كردنش به سوي روشنايي به بانوي مجاهد، مادر جهاد برمي گردد.
استاد عبدالحليم الخفاجي ميگويد "فضل خارج كردن اين كتاب
از آن تاريكيها به نور و روشنايي بيرون از زندان در آن زمان كه شجاعترين مردان از ترس جان خود فداكاري نميكردند به خداوند بر ميگردد، سپس به دو تن از بانوان شير دل؛ يكي از آنها مادر جهاد( همسر يكي از بازداشت شدگان) و ديگري خواهر نفيسه همسر شهيد احمد نصير بود... .
خواهر اولي دست به ربودن آن به خارج بازداشتگاه زد، با وجود اينكه يك سري بازجوييها از كساني كه جهت زيارت خانواده خود و نيز از خود بازداشتشدگان گرفته ميشد...، و خواهر دوم به نوبهي خود از محافظت كردن از اين كتاب دريغ نكرد، در حالیکه هنوز ماههاي كمي از به شهادت رساندن همسرش در زندان گذشته بود، و به همين خاطر بعد از به إعدام رساندن شوهرش خانهاش مكاني أمن براي نگهداري از پروندههاي مخفيانه بود و اگر اين دو خواهر مجاهد نبودند اين انديشهي كار ساز در سينهها خاموش ميگشت؛ و سپاس مخصوص خدایی است كه بسيار دلسوز و مهربان است.
وی در ادامه ميگويد: و لكن رنج و محنت واقعي من وقتي شروع شد كه از نوشتن همه كتاب فارغ گشتم!... چگونه آن را از موانع پليسي به خارج از محوطههاي نظامي عبور دهم، تا مجبور نباشم آن را از اول دوباره بنويسم..؟
هيچ چارهيي نداشتم جز اينكه منتظر جشنهاي إسلامي باشم، و نيز جشنهاي ملي، در آن هنگام غذاهاي گوناگون را در بشقابهاي مختلف ميگذاشتند و آن را پخش ميكردند ولي شرط بر اين بود كه آن بشقابها را به سرعت خالي كرده و در داخل جعبههاي كارتونيش گذاشته میشد و بايد با همان سرعت موفق ميشدم كتاب را به صورت ورقه ورقه در ته جعبه كارتوني بگذارم، به طوري كه ته كارتون به شكل طبيعي خود باقي ميماند، البته با كمك جوانان اهل "البرديني" اين كار را انجام دادم، و چقدر عرق ترس مي ريختم؛ هنگامي كه ميديدم زندانبان داخل جعبههاي كارتوني را بررسي ميكند، تا وقتي كه اين موضوع به خير گذشت سجدهكنان بر زمين افتادم. و هنگامي كه همه راهها را بسته يافتيم، و هيچ سوراخي را هنگام ملاقاتها پيدا نكرديم پدر جهاد خود را به بيماري زد تا از اين طريق وارد بيمارستان شود، وقتي مادر جهاد در بيمارستان به ملاقات او آمد، توانست زندانبان را غافلگير كرده و كتاب را در ميان سينهاش پنهان كند، و هيچ كس شك نكند، و گرنه يكي از زندانبانان زن از او بازرسي به عمل ميآورد.
همچنين ميگويد: و هيچ وقت نقش اين دو خواهر مجاهد را در اين زمينه فراموش نميكنم، و اين دو إن شاءالله صاحبان بيشترين ثواب هستند. و تبسمي بر لبم نقش ميبندد هنگامي كه به ياد آن نظامي حقير ميافتم، وقتي كه مادر جهاد بعد از به دنيا آوردن پسرش به دنبال دستگيري شوهرش او را جهاد نام نهاد، اين نظامي از مادر جهاد در كلانتري يك بازجويي سنگين كرده و او را تهديد نمود كه اگر نام فرزندش را تغيير ندهد عواقب ناخوشايندي ميبيند! ولي خداوند دل اين خواهري كه در مملكت طاغوت تنها بود را ثابت كرد و ايمانش با اين تهديدها نلرزيد، و خداوند در اين دنيا با اين جهاد بزرگ او را امتحان كرد؛ و اما در روز آخرت هيچ كس نمي داند چه چيزي در انتظار محبّان خداست "اين پاداش كارهاي نيكي است كه در دنيا انجام داده بودند".
بي گمان مادر جهاد سختيهاي بسياري را متحمل شد، و در اين راه شكيبايي پيشه كرده و همهي اين سختيها را در راه رضاي خدا تحمل كرد، و كسي موضعگيريش در شب دستگيري همسرش در واقعه ١٩٦٥م، فراموش نميكند، در اين واقعه جماعت اخوان المسلمين سختترين انواع شكنجههاي روحي و جسمي را متحمل شدند.
حاج عبدالمنعم قابيل همسر مادر جهاد آن حادثه را اينگونه توصيف ميكند و ميگويد:"دومين دستگيريم ٥ اكتوبر سال ١٩٦٥/م بود، در آن هنگام فقط چند هفتهاي از ازدواجم گذشته بود، و شغلم را در صنايع جنگي رها كرده بودم و در يكي از شركتهاي قراردادي به عنوان حسابدار در منطقه روضالفرج مشغول كار بودم، علي رغم اينكه حقوقي كه از صنايع جنگي دريافت ميكردم چند برابر حقوقي بود كه شركت قراردادي ميگرفتم ولي باز هم در اين شركتها به كار خود ادامه دادم. در اين شب ناگهان با نيروهاي امنيتي زيادي كه مسلح بودند مواجه شديم كه در خانه را به صدا در آوردند، و منتظر نشدند تا در را برايشان باز كنيم، بلكه با قدرت تمام در را شكستند و از مادرم پرسيدند اتاق خواب عبدالمنعم كجاست؟!
مادرم گفت اينجاست و آنها با تمام قوا به اتاق هجوم آوردند!...
و هنگامي كه سبب اين كارشان را جويا شدم أفسر نظامي به شدت كشيدهايي در گوشم كشيد، پس سكوت را اختيار كردم، و اتاق را زير و رو كردند به حدي كه يكي از آن ها در كمد را باز كرد و آينهي حك شده بر در كمد شكسته شده و بر رويش ريخت و من چون تازه داماد بودم وسايلم هنوز نو بود پس آن نظامي آينهي در ديگر را نيز رها نكرده و آن را در هم شكست، و هنگام بازرسي اتاق افسر بر روي يك جلد قرآن پا گذاشت، در اين هنگام زنم فرياد كشيد: اي از خدا نترس! اين قرآن است، أفسر برگشت و كشيدهايي نيز در بناگوشش خواباند، تا جاييكه خون از صورتش جاري گشت، پس رو به زنم گفتم در حاليكه به شدت غمگين و ناراحت و نيز خشمگين بودم: سزاوار شكنجهيي، تو نميداني قرآن پروردگاري دارد كه از آن حمايت ميكند. افسر پليس باز كشيدهايي در گوشم آويخت و گفت: ما هم ميدانیم اي... كه قرآن پروردگاري دارد از آن حمايت ميكند. سپس شروع كردند به بازرسي همه اتاقهاي واحد آپارتماني كه در آن بوديم، حتي حمام و آشپز خانه را نيز مورد بازرسي قرار دادند. تا جاييكه يكي از آنها قابلمهيي قورمه سبزي را بر روي اجاق گاز يافت و آن را درون ظرفشويي ريخت كه مبادا خداي نكرده بمبي در آن گذاشته شده باشد.
و هنگام بازرسي خانه مادرم با دل پاكي و سادگي به افسر پليس متوسل شده و از او التماس ميكرد و ميگفت:"ارباب عبدالمنعم خيلي انسان خوب و سادييه... او تازه عضو جماعت اخوان المسلمينه، و هر هفته فلاني و فلاني و فلاني به خانهي ما آمده و او را ملاقات ميكنند و من برايشان غذا درست ميكنم و آنها در اينجا نشسته و از دين صحبت ميكنند." و من فرياد ميكشيدم و به مادرم ميگفتم: مادرِ من! بس كن ديگه... بس كن... خدا خيرت دهد ساكت شو" و افسر پليس اصرار كرد تا از مادرم نام كساني كه با من رفت و آمد دارند بداند، و او نيز در كمال سادگي نام بعضي از آنها را كه در اين لحظه در ذهنش خطور ميكرد بيان كرد، سپس افسر رو به من كرده و گفت:" فقط به خاطر اين مادر خوبي كه داري برگرد لباسهاي زيادي بپوش، چون احتمال دارد چند وقتي پيش ما بماني" من نيز برگشته و بلوز و ژاكت و بيشتر از يك شلوار را پوشيدم. سپس آنها در ميان گريه و زاريهاي مادر و زن تازه عروسم مرا بردند.
تولد گلي نوپا:
موضع گيريهاي اين بانوي پاك دامني كه به خاطر تبليغ و دعوت و نيز به خاطر دينش فداكاريهاي بسياري انجام داد را مشاهده كرديم و نيز دریافتیم كه چگونه در مقابل سركشان و طغيانگران مقاومت كرد و هيچ وقت در مقابلشان از خود سستي نشان نداد و جز براي الله سر تعظيم فرود نياورد پس اين بانوي بزرگوار چه كسي مي تواند باشد؟
او أنيسه حسن المغربي متولد ١٩٤٦/٤/٢٥م در شهر شبرا واقع در استان القيليوبيةي كشور مصر ميباشد و اين شهر از مناطقي است كه قشرهاي مختلف مردم در آن زندگي ميكنند همانطور كه تعداد بزرگي از مسيحيان در ميان مسلمانان ساكن هستند.
پدرش به عنوان بازرس در راه آهن كار ميكرد، و خداوند فرزنداني صالح به او عطا كرده بود، به غير از أنيسه چهار پسر و دو دختر ديگر داشت، و اعضاي خانوادهاش مقاطع تحصيلي مختلفي گذرانده بودند جز أنيسه كه در سال دوم دبيرستان به خاطر مشغلههاي همسرداري مجبور شد ترك تحصيل كند.
ازدواج مبارك:
بانو أنيسه داشت به ترم دوم سال دوم دبيرستان نزديك ميشد كه أستاد عبدالمنعم عبدالحليم حسن قابيل به خواستگاري او رفته و پدر أنيسه با ازدواجشان موافقت كرد. ازدواج آنان در سوم ماه يناير سال ١٩٣٧م در منطقهي روض الفرج در قاهره صورت گرفت اين منطقه منطقهي فقير نشيني بود كه تعدادي خانواده در آن سكونت داشتند، پدرش كارگر راه آهن بود و به جمعيةي شرعية كه تحت رياست مؤسس اين جمعية يعني شيخ محمود الخطاب السبكي رحمهالله بود گرويد.
استاد عبدالمنعم سال ١٩٥١ دوره ابتدائي را در مدرسه مكارم الأخلاق الاسلامية در روض الفرج گذراند، و دبيرستان را در رشتهي علوم تجربي دبيرستان روض الفرج در سال ١٩٥٦م با معدل ٧٣٪ پشت سر نهاد. با وجوديكه با اين معدل مي توانست در دانشگاه پزشكي كه آرزويش را داشت دانشگاهي كه در آن زمان با معدل ٧١/٥٪ دانشجو ميپذيرفت مشغول به تدريس شود ولي به خاطر اينكه هزينهي دانشگاهش بر دوش پدرش سنگين نباشد وارد آن نشد. و مجبور شد در دانشگاه علوم مشغول تدريس شود كه هزينهي هر ترم دانشگاهش ٦/٥ جنيه
بود؛ در حاليكه هزينهي دانشگاه پزشكي هر ترم ٢١.٥جنيه بود. علي رغم اينها او فقط چهار ماه در دانشگاه درس خواند چون حقوق ماهيانه پدرش فقط ٦ جنيه بود، به مديريت بازرگاني تغيير رشته داد چون هزينه شهريهاش فقط ٨٥ قرش بود و براي اين مبلغ نيز مجبور شد در كارخانه جنگي كه از طريق وليام ابراهيم پسر ناظر محل كار پدرش به او معرفي شده بود كار كند.
بعد از أخذ مدرك فوق ديپلم مديريت بازرگاني و استخدامش در يكي از شركتهاي قراردادي در روض الفرج تصميم گرفت در رشته حقوق ادامه تحصيل دهد، ولي بازداشت شدنش بين او و تكميل درسش در رشته حقوقي كه دو سال آن را پشت سر
گذاشته بود فاصله انداخت.
در سال ١٩٥٠ به جماعت اخوان المسلمين پيوست و در سال ١٩٥٤م به مدت يك روز دستگير شد و توسط يكي از دوستانش در زندان بخش روض الفرج كه عاطف نام داشت و ادعا ميكرد خواهر زاده يكي از فرماندهان عالي رتبه است نجات پيدا كرده و همه زندانيها را آزاد كرد.
براي بار دوم در ١٩٦٥/١٠/٥ در ساعت يك شب دستگير شد و تا نوامبر سال ١٩٧١م در زندان به سر برد.
در سال يوليو ١٩٦٥م با زنش آشنا شده و ازدواج كرد و خداوند در همان سال جيهان( جهاد) را به آنها هديه كرد. سپس در سال ١٩٧٢م دخترشان سميه به دنيا آمد، و راوية در سال ١٩٧٣م، رباب در سال ١٩٧٥م، احمد در سال١٩٧٦م، و رحاب
در سال ١٩٧٨م. بعد از خارج شدن از زندان با عربستان سعودي قراردادي منعقد كرده و نزديك به ١٧ سال يعني از سال ١٩٨٢ تا سال ١٩٩٩م در آنجا گذراند.
سفر با همسر
بانو انيسه داشت با همسرش مستقر ميگشت تا اينكه براي بار دوم دستگير شد، پس با پدر و مادر همسرش زندگي كرده تا به آنها خدمت كرده و مراقب دخترش جيهان باشد، همان دخترش كه شهيد سيد قطب در خواست كرد نام او را از جيهان به جهاد تغيير دهد و او نيز اين كار را انجام داد و بعدا مورد پرس و جوي نظاميان عبدالناصر قرار گرفت.
در سال ١٩٦٨م حاجية فاطمه عبيد( مادر احمد) با بانو أنيسه تماس ميگيرد. حاجية فاطمه در مراقبت از خانههاي اعضاي بازداشت شده اخوان همكاري ميكرد، و همانطور كه پيشتر بيان كرديم نقشي أساسي در ربودن كتاب "هنگامي كه خورشيد پنهان گشت" داشت.
و هنگامي كه شوهرش به خارج مصر سفر كرد او نيز همراهش كوچ كرده و در آنجا نيز راه دعوت را فراموش نكرده بلكه با خواهراني در آنجا آشنا شده و آنها را بر سختيهايي كه در هنگام رنجهايي كه بر جماعت اخوان وارد شد كشيده بود، تربيت ميكرد. چون او از نزديك داستان بسياري از خواهراني كه در زندانهاي عبدالناصر سر ميكردند را ديده بود.
در طول زندگي درد و رنجهاي زيادي از طرف نظاميان به او وارد شده بود و هميشه اينگونه به آنها پاسخ مي داد: "اگر زرنگ و شجاع هستيد ما را نيز همراه آنها بازداشت كنيد چون آنها شريفترين مردمانند".
و در يكي از ملاقاتهاي اخوان در زندان دخترش جهاد را بدون اينكه سرباز دربان زندان بفهمد وارد زندان كرده تا پدرش را ببيند و او را نزد رهبر بزرگوار اخوان استاد حسن الهضيبي در بيمارستان بردند، او نيز او را بوسيده و برايش دعا نمود، همچنين استادهاي بزرگ و با فضليتي همانند: احمد شريت و عمر التلمساني و مصطفي مشهور او را بوسيده و نوازش كرده و برايش
دعا كرده بودند.
هنگام دستگيري همسرش شايعه پراكني شد كه به سبب اشتباه پزشكان در حين عمل فوت شده است و همه گمان ميكردند او مرده است، ولي بانو انيسه وقتي از اين خبر مطلع گشت نه ناراحت شد و نه نا اميد بلكه اين مصيبت را در راه رضاي خدا پذيرفت.
و در پايان در ماه فبراير ٢٠٠٧ يكي از دولت مردان نزد حاج عبدالمنعم آمده تا او را ببرد، در اين هنگام حاجيه أنيسه بيرون آمده و آن مرد را به شدت گاز گرفت، وقتي كه حاج عبدالمنعم به كلانتري شهر السلام رفت أفسر پليس به او گفت: سرباز ما ميگويد همسرت همانند زينب غزالي قديم عمل كرده است.

نظرات